طاهره خانم فرزند بزرگتر شهید سلطانعلی وندایی می گوید: وقتی خبر شهادت پدرم در محله پخش شد یکی از اقوام برای بردن من به مدرسه امد واجازه خروج من را از مدیر گرفت .ان موقع من پنجم بودم.موقعی که منزل رسیدم دیدم همه گریه می کنند واز پدرم خبری نیست . پیش خودم گفتم دروغگو ها! و بر گشتم سر کلاس .موقع بازگشت از مدرسه فکری به ذهنم رسید که همان جا سر کوچه منتظر بنشینم تا بابا بیاید...دیدم مینی بوس امد اما بابا نیامد با نا امیدی به خانه برگشتم به امید اینکه فردایی بابا بیاید .به مدت 40 یا 50 روز من سر کوچه می رفتم و ساعتها منتظر می ماندم تا مینی بوس برسد پایین امدن مردم از اتو بوس و بدرقه انها را نظاره می کردم .وقتی می دیدم بابا نمیاید با ناراحتی به خانه بر می گشتم .کم کم فهمیدم اگر قرار بود بابا بیا ید همان روز های اول می امد...
کلمات کلیدی: