داشت اولین پله را بالا میرفت که ناگهان شروع به گریه کرد بغلش کردم خدای من دیدم از دهانش مثل شیر آب ءخون جاریست....مردم....نمیدانستم چ کنم دیدم یک سانت از زبانش بریده و مدام خون میاد....سریع بردیمش بیمارستان .بعداز یک ساعت بالاخره (بعد ازبیهوشی )بخیه زدند و خون بند امد. ولی چ روز بدی بود .محسن یکسال و نیم داره و اون روز دست من امانت بود.خدا میدونه هنوز توی دلم آشوبه . یک کارت هدیه داشتم همون را نذر کردم بدم برای ایام فاطمیه که دیشب رفتم روضه و خدارا شکر دادم .واقعا به خیر گذشت . از اون روز مدام میگم خدایا شکر ...
کلمات کلیدی: